چشمان وق زده و مرغوارش را به دیوار دوخته بود.درحالی که با انگشتانش روی میز ضرب گرفته بود مدام تکرار میکرد :برای چی بود!؟همه ی این کارا واسه چی بود؟؟!.
غروب آفتاب بود.دقیقا همان زمانی که تیغ تاریکی سر خورشید را از تنش جدا می کرد.ایستاد و صندلی را عقب کشید.داشت در نور خون آلود خورشید ذوب میشد.برق ساتن آبی رنگ و مشمئز کننده لباس آن زنک چشمش را سوراخ کرده بود.دیگر در اتاقش نبود.و چقدر از آبی متنفر بود.دخترک میرقصید و کف پاهایش از سیاهی ذاتش مانند قیر داغ برق میزد.فضا خالی بود فقط او بود و آن دخترک سیاه چرده ی مو بلند با دامن چین دار و بلندش . کرنش زانوی دخترک ،هجوم وز وز مگس ها به ذهنش بود.مگس هایی که در جمجمه اش پرواز میکردند .ارواحی که قلبش را در سینه له می‌کردند.پیرمرد هایی با لبخند های چندش آور و زشت.دست هایی گره کرده و اخمهایی آشکار .او در میان خیالاتش می پوسید

مشخصات

آخرین جستجو ها