پرسش《خب که چی؟》قابلیت نابود کردن همه چیز را دارد .احساس خاصی ندارم .نمیدانم این حجم از خستگی از کجا نشئت میگیرد .بیشتر از همه از آدم های شاد منزجرم.شاید چون من از زمره ی آن ها نیستم نمیتوانم درکشان کنم.در این همه یکنواختی تهوع اور زندگی ام حالا میدانم که Nبرگشته!همان Nمعروف که تمام جزئیات و کلیاتش شبیه من بود.عوض شده.عاشق شده.تنها مانده.ولی باز هم مانند من است.اگر من هم خودم را رها کنم تبدیل به Nمیشومشیطان درونم از زیرپوست، گوشت و پوستم را با ناخن میخراشد و نعره میزند.من هم می‌خواهم جیغ بکشم.دهانم را باز کرده ام .گلویم خشکیده،تمام هفته گلویم خشک و خشدار شده بود درست مثل آسفالت آفتاب دیده.نمیتوانم جیغ بکشم.مثل تهوعی که نمیتوانی بالا بیاوری.هنوز هم میخواهم هیچ باشمNحق دارد بگوید -برای تمام کار هایی که نکرده خوشحال است-گاهی وقت ها از حنجره ی من حرف میزند.هرچند من جرئت اعتراف بهشان را ندارم.هه.حتی یک کدام از اهداف قبلی ام را دنبال نمیکنمچقدر پوچ بودند.آزادی بشر؟.کاهش فقر؟.برای آدم های چندش آور.همه ی آدم ها چندش آورند.من هم همین طور. احمقانه.وقتی یادم می اید که چقدرررر وطن پرست بودم و چقدر برای پاس داشتن فارسی و نگهداری از محیط زیست خودم را جر دادم میخواهم چاقویی بردارم و در شقیقه ام فرو کنمترجیح می‌دهم بروم دراز بکشم و به همان کشف شیوه ای برای عقیم کردن مردم از راه آب آشامیدنی فکر کنم.هرچند هنوز هم نمیخواهم کسی بخاطر من آسیب ببیند .ولی صدای های درون مغزم داد میزند که بدرک .بالاخره یک روزی دیگران هم می‌فهمند چقدر زندگی شان مضحک و احمقانه است.شاید هم نفهمند .خب که چه؟

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها